شنبه 13 آبان 1391برچسب:, :: 9:27 :: نويسنده : امیرحسین

برگرفته از : ماهنامه آشنا

================

7) ارزش :

یک سخن ران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند , یک اسکناس را از جیبش بیرون آورد و پرسید : چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟ دست همه حاضریت بالا رفت . سخنران گفت : بسیار خوب , من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم .

و سپس در برابر نگاه های متعجب , اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید : چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد ؟

و باز دست های حاضرین بالا رفت . این بار مرد , اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید .

بعد اسکناس را برداشت و پرسید : خوب ,حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود ؟ و باز دست همه بالا رفت .

سخنران گفت : دوستان , با این بالاهایی که من سر اسکناس آوردم  , از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید .

و ادامه داد : در زندگی واقعی هم همین طور است , ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبه رو می شویم , خم می شویم , مچاله می شویم , خاک آلوده می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم , ولی این گونه نیست و صرف نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است , هرگز خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوست مان دارند , آدم  پر ارزشی هستیم .



شنبه 13 آبان 1391برچسب:, :: 9:15 :: نويسنده : امیرحسین

برگرفته از : ماهنامه آشنا

================

6) باد کنک سیاه :

در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد ...

بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و به این وسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدین شان اصرار می کردند را جذب خود کند . سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد . بادکنک ها سبک بال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند ... پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود !

تا اینکه پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید : ببخشید آقا ! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟ مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت : پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد ... دوست کوچک من , زندگی هم همین طور استو چیزی که باعث رشد آدم ها می شود رنگ ظاهر آنها نیست ... مهم درون آدم هاست , و چیزی که در درون آدم ها است تعیین کننده مرتبه و جایگاه شان است و هرچند ذهنیات ارزشمند تر باشند , جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها می شود ...



شنبه 13 آبان 1391برچسب:, :: 9:3 :: نويسنده : امیرحسین

برگرفته از : ماهنامه آشنا

================

5) گل صداقت :

سال ها پیش شاه زاده ای تصمیم به ازدواج گرفت . با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری که سزاوار تر است را انتخاب نماید .

وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید به شدت غمگین شد چون دختر او به طور مخفیانه عاشق شاهزاده بود . دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری نه ثروتی داری و نه خیلی زیبایی .

دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم .

روز موعود فرا رسید . شاه زاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم هرکسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ملکه آینده چین می شود . دختر پیرزن هم دانه ای را گرفت و در گلدانی کاشت . سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد . دختر با باغبانی بسیاری صحبت کرد و راه گل کاری را به او آموختند اما بی نتیجه بود و گلی سبز نشد . بالاخره روز ملاقات فرا رسید .

دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هم هر کدام گل زیبایی به رنگ ها و شکل های مختلف در گلدان های خود داشتند .

لحظه موعود فرا رسید . شاه زاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود .

همه اعتراض کردند که شاه زاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است .

شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده , که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت . همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و امکان نداشت گلی از آن سبز شود !



شنبه 13 آبان 1391برچسب:, :: 1:45 :: نويسنده : امیرحسین

برگرفته از : ماهنامه آشنا

================

3) راه حل ساده :

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی , از روان پزشک پرسیدم : شما چطور می فهمید که یک بیمار روانی به بستری شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه ؟ روان پزشک گفت : ما وان حمام را پر از آب می کنیم و یک قاشق چای خوری , یک فنجان و یک سطل جلوی بیمار می گذاریم و از او می خواهیم که وان را خالی کند !!! من گفتم : آهان ! فهمیدم . آدم عادی باید سطل را بردارد چون بزرگ تر است ! روان پزشک گفت : نه ! آدم عادی درپوش زیر آب وان را بر می دارد ... شما می خواهید تخت تان کنار پنجره باشد ؟!!

************

1- راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست !!!

2- در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدف مان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی !!!

3- همه راه حل ها همیشه در تیر رس نگاه نیست ...



شنبه 13 آبان 1391برچسب:, :: 1:51 :: نويسنده : امیرحسین

برگرفته از : ماهنامه آشنا

================

2) شایعه :

زنی شایعه ای درباره همسایه اش را مدام تکرار می کرد . در عرض چند روز , همه محل داستان را فهمیدند .

شخصی که داستان درباره او بود عمیقا آزرده و دلخور شد .

بعدا , زنی که آن شایعه را پخش کرده بود متوجه شد که کاملا اشتباه می کرده . او خیلی ناراحت شد و نزد خردمندی پیر رفت و پرسید برای جبران اشتباهش چه می تواند بکند .

پیرمرد خردمند گفت : به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش .

سر راه به خانه می آیی پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز . زن اگر چه تعجب کرد , آنچه به او گفته بودند انجام داد .

روز بعد , مرد خردمند گفت : اکنون برو و همه پرهایی را که دیروز ریخته بودی جمع کن و برای من بیاور . زن , در همان مسیر , به راه افتاد , اما با نا امیدی دریافت که باد همه پرها را با خود برده . پس از ساعت ها جستجو , با تنها سه پر در دست , بازگشت .

خردمند پسر گفت : می بینی ؟ انداختن آنها آسان است اما باز گرداندن شان غیر ممکن است .

شایعه نیز چنین است . پراکندنش کاری ندارد , اما به محض این که چنین کردی دیگر هرگز نمی توانی کاملا آن را جبران کنی .



جمعه 12 آبان 1391برچسب:, :: 22:51 :: نويسنده : امیرحسین

برگرفته از : ماهنامه آشنا

================

1) انعکاس :

پسر و پدرس داشتند در کوه قدم می زندند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید آآآی ی ی !! صدایی از دور دست آمد :آآآی ی ی !! پسرک با کنجکاوی فریاد زد : کی هستی ؟ پاسخ شنید : کی هستی ؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد : ترسو ! باز پاسخ شنید : ترسو ! پسرک با تعجب از پدرش پرسید : چه خبر است ؟ پدر لبخندی زد و گفت : پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد : تو یک قهرمان هستی! صدا پاسخ داد : تو یک قهرمان هستی !

پسرک باز بیشتر تعجب کرد , پدرش توضیح داد : مردم می گویند این انعکاس کوه است ولی در حقیقت انعکاس زندگی است . هرچیزی که بگویی یا انجام دهی , زندگی عینا به تو جواب می دهد .

اگر به دنبال موفقیت باشی , آن را حتما به دست خواهی آورد .

هر چیزی را که بخواهی زندگی همان را به تو خواهد داد .

 




صفحه قبل 1 صفحه بعد

مجله آشنا
مجله ای برای تمامی فصول
درباره مجله آشنا

به مجله آشنا خوش آمدید . در همین نزدیکی ...
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مجله آشنا و آدرس ashena-magazine.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 7
بازدید کل : 16380
تعداد مطالب : 16
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1

Alternative content